یکشنبه


من کمی از داستان فاصله گرفتم و افتادم به جان عینی کردن و مثال قابل فهم زدن برای استرس‌هام، آشفتگی‌هام، ترس‌ها، پارانویا و در مجموع تاریک ترسناک درون‌م. 

این‌که هم «می‌خواهم» و هم «نمی‌خواهم» در لحظه از کجا آمده و چطور تبدیل به استرس، ترس، اسهال، استفراغ و بی‌خوابی و کوفت و زهرمار می‌شود. اینطور باز حاصل عینی کردن حس‌هایم خودش داستان است و بازیگوشی و داستان‌دوستی من را ارضا می‌کند از طرفی و روی دیگرش پیدا کردن تناقضات روحی‌ام در بخشی پیچیده‌تر و در بخشی سطحی‌تر است. 

یعنی خبر خوب، خودش شامل یک خبر خوب و یک خبر بد است. 

اگر آن روزی که دستم توی گچ بود و دوباره شکست یکی می‌خواباندم توی گوش پدرم، یا خشم و تعجب‌م رو خفه نکرده بودم، باز هم هیچ گهی نمی‌شدم و باز موقعیت دیگری برای کشف-بن‌بست و ادامه هپروت پیدا می‌کردم.

 من از درد به خودم می‌پیچیدم و مردی که با عکس دستم وارد اتاق شد دو خبر بد داشت. اینکه نه تنها دستم از مچ دررفته، بلکه شکستگی قبلی هم اشتباه جاافتاده و باید شکسته و دوباره جا بیافتد. فقط مورفین مسکن مناسبی بود. نای گریه نداشتم و با چشم‌های خمار در جایی بین خواب و بی‌هوشی بودم که پدرم را دیدم در گوشه تصویر با اخم، سکانس دردناکی را به تماشا ایستاده است. از آن اخم‌ها که وقتی بوی سیگار می‌دادم. از آن اخم‌ها که مشکوک می‌شد که پول از جیبش کم شده. از آن اخم‌ها که وقتی جواب کسشرهای بزرگ‌ترها را می‌دادم. از آن اخم‌ها که دعوا کردم، کتک خوردم، به خانه برگشتم و گفت: 

«دعوا نکن! اگر کردی کتک خورده و مغموم به خانه نیا! واگرنه از من هم می‌خوری». از آن اخم‌ها که دفعه بعد کتک زده به خانه آمدم، باز کتک خوردم. الان چیکار کردم؟!

 -من معذرت می‌خوام پدر. اجازه بده دستت رو ببوسم!

 -مگه چیکار کردی؟! 

-نمی‌دونم. اگر کرده باشم چی؟!